جنگ اول
برای هرکسی ممکنه این اتفاق بیفته: یه روز از خواب بلند شه و تصمیم بگیره وبلاگی برای خودش داشته باشه و هرچی که دلش خواست توش بنویسه.از خودسانسوری خسته ام. از اینکه بقیه بهم بگن مادربزرگ قصه گو خسته ام....
View Articleبه کجا چنین شتابان؟
بالاخره بعد از کلی بدقولی و پیچش از طرف همسر، دیشب ما به هایپرمارکت رفته تا آذوقه مورد نیاز منزل را ابتیاع کنیم.بعد از افطار بود. گفتیم خب همه خسته از روزه و کار روازنه در منزل هایشان نشسته اند و...
View Articleشکلات خوری
با دوستم رفتیم دانشگاه برای انجام کاری. دل ضعفه ی شدیدی داشتم ودر واقع گرسنه م بود. دیدم وسط راهرو یک تابلو آویزان کردند که برادران!! گفتم دوستم یعنی چی برادران؟ یعنی راهرو رو به دو قسمت خواهران و...
View Articleوبلاگ داری
وبلاگ داشتن حس خوبی به من میده. حتی اگه هر هزار سال یه دفعه بهش سر بزنم. همین که گوشه ذهنم جا خوش کرده خوبه ...پی نوشت: چه کار باید کرد با کسایی که تو نظرات وبلاگ فحش می نویسند؟ نه دوست دارم نظرشون رو...
View Articleبابا نان داد
یکی از خاطرات خوب کودکی مو میخوام براتون تعریف کنم. بچه که بودیم خیلی خونه پدربزرگ مادریم می رفتیم. از معدود جاهایی بود توی زندگیم که دوست داشتم شب بمونم و برنگردم خونه خودمون.مخصوصا تابستونا که از روز...
View ArticleA separation .part 1
نمیدونم چی بگم یا از کجا شروع کنم. جدایی برای من عذاب آورترین اتفاق زندگیه. بعد از مرگ مادربزرگم و داییم که یک جدایی اجباری بوذ و ناگهانی، حتی فکر جدایی از همسر و عشقی که فکر میکنی بذون اونها زندگی...
View Articleمامان 2 بار منو برده حموم :|
پسره رفت تو کوچه دید داداش دوقلوش داره فوتبال بازی میکنه........محکم زد تو گوشش و گفت: ....... تو اینجایی ؟؟؟؟؟؟؟،مامان 2 بار منو برده حموم :|
View Articleجنگ اول
برای هرکسی ممکنه این اتفاق بیفته: یه روز از خواب بلند شه و تصمیم بگیره وبلاگی برای خودش داشته باشه و هرچی که دلش خواست توش بنویسه.از خودسانسوری خسته ام. از اینکه بقیه بهم بگن مادربزرگ قصه گو خسته ام....
View Articleبه کجا چنین شتابان؟
بالاخره بعد از کلی بدقولی و پیچش از طرف همسر، دیشب ما به هایپرمارکت رفته تا آذوقه مورد نیاز منزل را ابتیاع کنیم.بعد از افطار بود. گفتیم خب همه خسته از روزه و کار روازنه در منزل هایشان نشسته اند و...
View Articleشکلات خوری
با دوستم رفتیم دانشگاه برای انجام کاری. دل ضعفه ی شدیدی داشتم ودر واقع گرسنه م بود. دیدم وسط راهرو یک تابلو آویزان کردند که برادران!! گفتم دوستم یعنی چی برادران؟ یعنی راهرو رو به دو قسمت خواهران و...
View Articleوبلاگ داری
وبلاگ داشتن حس خوبی به من میده. حتی اگه هر هزار سال یه دفعه بهش سر بزنم. همین که گوشه ذهنم جا خوش کرده خوبه ...پی نوشت: چه کار باید کرد با کسایی که تو نظرات وبلاگ فحش می نویسند؟ نه دوست دارم نظرشون رو...
View Articleبابا نان داد
یکی از خاطرات خوب کودکی مو میخوام براتون تعریف کنم. بچه که بودیم خیلی خونه پدربزرگ مادریم می رفتیم. از معدود جاهایی بود توی زندگیم که دوست داشتم شب بمونم و برنگردم خونه خودمون.مخصوصا تابستونا که از روز...
View ArticleA separation .part 1
نمیدونم چی بگم یا از کجا شروع کنم. جدایی برای من عذاب آورترین اتفاق زندگیه. بعد از مرگ مادربزرگم و داییم که یک جدایی اجباری بوذ و ناگهانی، حتی فکر جدایی از همسر و عشقی که فکر میکنی بذون اونها زندگی...
View Article
More Pages to Explore .....